نیلوفر سلطان

اینجا تحریریهِ قلب منه .......

نیلوفر سلطان

اینجا تحریریهِ قلب منه .......

بارون قلبم

روزهایی که بارون میاد هر چند تا دونه بارون که جمع کردی همون اندازه دوسم داری،

 هر چند تا که نتونستی جمع کنی من همون قدر دوست دارم ......

تو بمان

صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو ،

 یا دل از ماندن تو سیر شود بعد برو ،

 خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد ،

 تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو ،

 لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی ،

 تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو ،

 صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو ،

 یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو ،

 تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند ،

 تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو .

سلامتی

ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻋﺎﺷﻖ
ﺭﻓﯿﻘﺶ ﺷﺪ ...
ﺍﺳﻢ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ
ﻧﻮﺷﺖ:
"ﺯﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ "
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﺮﻗﺼﻪ ﻭ ﺩﺳﺖ
ﻫﺎﺷﻮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻋﺮﻭﺱ ... ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺎﺵ ...
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻳﺴﺖ ﺑﺎﺯﺭﺳﻲ ﺷﻴﺸﻪ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﻭﻟﯽ
ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻔﺖ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ ﻳﻪ ﭘﻴﮏ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﻲ ﻋﺸﻘﻢ
ﺑﺰﻧﻴﺪ،،،،ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﻋﺮﻭﺳﻴﺸﻪ ...
ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮎ ﺑﺎﺣﻘﻮﻕ ﺧﺪﻣﺘﺶ؟؟؟
ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺧﺮﯾﺪ !!!
ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺩﮐﻤﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...
ﺑﻪ ﺗﻠﺨﯽ ﭘﯿﮑﻬﺎﯼ ﻋﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺳﺮ ﻟﺞ ﺑﻌﻀﯿﺎ
ﻣﺰﻩ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ،ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺗﻢ ...

همیشه به یادتم عشقمممممممم


قلبمممممم.....

اگر یه روزی توپت افتاد خونه ی همسایه و اون پارش کرد دلگیر نشو،

 چون یه دوستی داری که حاضره قلبش رو زیر پات بندازه تا با اون بازی کنی!......


من و تو



وجودم تنها یک حرف است
وزیستنم تنها گفتن 
همان یک حرف
" تو " و تنها تو...
..............................
فاصله ای هست
از ما تا ما
ازاو تا من ،ازمن تا تو... 
آری، فاصله ای 
که وسعتش را
دلتنگی می نامند...!

بادکنک

بادکنکه دلتنگیام پر شده از هوای تو ،

 اگه نیای میترکه خونش میوفته پای تو 


همین!


تنها، خواستن...

     قدم گذاشتن...

              رفتن...

             دویدن...   

            وبه مقصد رسیدن...

                         

                       به همین سادگی!

چشمان تو

 در میان من و تو فاصله هاست 
      گاه می اندیشم 
      می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
      تو توانایی بخشش داری
      دستهای تو توانایی آن را دارد 
      که مرا
      زندگانی بخشد 
      چشمهای تو به من می بخشد 
      شور عشق و مستی

ندانستن ها

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ، 
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، 
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ، 
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، 
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ، 
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد 
صدای گام هایی آمد و .. رفت ، 
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ، 
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ، 
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، 
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد 
یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ، 
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام ، 
صدای مبهم دلسوزی می آمد ، 
- بیچاره ، 
- پولات چقد بود ؟
- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ، 
برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ، 
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
دل برید ، 
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،
صبح شده بود ،
تنش خشک شده بود ، 
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
در بانک باز شد ،
حال پا شدن نداشت ،
آدم ها می آمدند و می رفتند ، 
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ،
خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ، 
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ، 
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ، 
جوان دزد فرار کرد ، 
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، 
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش 
دستش داغ شد 
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، 
همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد 
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست 
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست ..................

راز آتش


و چشمانت راز آتش است.

وعشقت پیروزی آدمی ست/هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

و آغوشت /اندک جایی برای زیستن/اندک جایی برای مردن...

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود/و انسان با نخستین درد.

... من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...

دستانت آشتی ست/و دوستانی که یاری می دهند/تا دشمنی/از یاد برده شود...

تا در آیینه پدیدار آیی/عمری دراز در آن نگریستم/من برکه ها و دریاها را گریستم

ای پری وار در قالب آدمی! ...

حضورت بهشتی ست/که گریز از جهنم را توجیه می کند ،

دریایی که مرا در خود غرق می کند/تا از همه ی گناهان و دروغ/شسته شوم...

"شاملوی بزرگ"

واژه های باران.........

می دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم.........

جیرجیرک ها

صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند